▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

اللهّم عجّل الولیک الفرج

عناوين فصل توسلات

در این قسمت داستان توسل و استغاثه دوستداران امام زمان(عج)، نقل شده است.


1. توسل و قضا و قدر الهی
2. عنایت حضرت به طلاب
3. عریضه نویسی به حضرت حجت(عج)
4. عنایت حضرت و توبه بهائیان
5. عنایت حضرت حجت(ع) در مکه
6. دعای فرج و گشایش امور
7. توسل خادم مسجد جمکران
8. توسل و شفای فرزند
9. دفع دشمن به عنایت حضرت(عج)
10. نجات از مرگ به مدد حضرت حجت(عج)
11. نامه ممهور حضرت(عج)
12. فریادرس درماندگان
13. توسل به حضرت برای تعلیم قرآن
14. توسل به حضرت و حل مشکل مالی
15. استغاثه به حضرت در بیمارستان !
16. توسل سرباز امام زمان (عج)

1. توسل و قضا و قدر الهی

جناب آقا میرزا عبدالرزاق حائری می نویسد:
« همسر مرحومه ام، از ماه مبارک رمضان سال 1362 قمری، در همدان مریض شد و مرض او منجر به امراض دیگر گردید.
برای معالجه به تمامی اطباء و دکترهای درجه یک ایرانی و خارجی و متخصصین مراجعه کردیم و از داروهای مختلف که معمولاً با قیمتهای گزاف تهیه می شد، استفاده نمودیم.
در مدت مرض و معالجه با آن داروها که تقریباً هفت ماه طول کشید، معمولاً معالجه با دعاهای مجرب و ختومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسین علیه السلام و حتی به تربت قبر مطهر که از طریق مخصوصی به دست آمده بود، نیز همراه بود.
از جمله آنها که مخصوصاً با حال تضرع و توجه و گریه انجام می شد، توسل به حضرت ولی عصر روحی فداه بود. به ایشان عریضه ای نوشتم و دو رکعت نماز خوانده و زیارت "سلام الله الکامل التام ..." ( این استغاثه در مفاتیح الجنان بطور کامل ذکر شده است. ) را در روز جمعه انجام دادم، اما با همه این احوال، مرض و درد آن مرحومه شب و روز شدیدتر می شد به طوری که در اواخر از شدت درد، در سختی زیاد و فریادزدن بود و هر غذایی حتی نصف استکان آب جوجه را استفراغ می کرد و دیگر راضی به مرگ خود شده بود و مکرر التماس می کرد، شکم مرا پاره کنید من که هر ساعت با این درد جان می دهم.

 بالاخره یا خوب می شوم با می میرم و لااقل از درد آسوده می شوم؛ چون شکم، ورم فوق العاده ای داشت و حتی بستگان و دوستان هم به آنچه خودش می گفت راضی شده بودند. حال من هم طوری بود که آنها رقت می کردند.
بالاخره کار به جایی رسید که از حضرت حجت ارواحنا فداه گله مند شدم و حتی به خاطر توسل یکی از دوستان در همان ایام به آن حضرت و اثر دیدن فوری او، از ایشان قهر کردم و گله ام این بود که یا حجت الله اگر مرض حتمی و شفایش امکان پذیر نیست، یک طوری به من بفهمانید. شما به این روسیاه اعتنای سگ هم نمی فرمایید، والا مطلب را می فهماندید.

در شدت مرض و درد، شب چهارشنبه یازدهم ربیع الثانی، مریض از دنیا رفت.
من در آن وقت نتوانستم کنار او باشم؛ ولی بعضی از زنهای مورد اعتماد گفتند:
خودش در حالی که قبلاً زبان او از تکلم بسته شده بود، زبان باز کرد و شهادتین گفت و عرضه داشت:
ای کننده در خیبر، به فریادم برس و جان را تسلیم کرد.

 من حتی از کثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم. بالاخره اینها گذشت. روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدی (مسجد محله حاجی) که نماز می خوانم، سید بزرگواری از شاگردان و مخصوصین خودم، به نام آقا میرعظیم، در مجلس گفتند: دیشب، شب پنج شنبه دوازدهم ربیع الثانی، حضرت حجت عصر علیه السلام را در خواب دیدم و به حضورشان شرفیاب شدم.

حضرت این لفظ را بدون کم و زیاد، فرمودند:
« برویم تسلیت میرزا عبدالرزاق. »
و بعد هم چیزهایی مرحمت نمودند که مربوط به این موضوع نیست.

وقتی که این سید جلیل خواب را برای من نقل کرد، بی اختیار و به سختی به سر خود زدم و از جسارتی که عرض کرده بودم (گله کردن از حضرت)، خیلی خجالت کشیدم. من چه قابلیتی دارم که آن حضرت به تسلیت این سگ روسیاه خود بیایند.

به هر حال اثر تسلیت حضرت به خوبی ظاهر گشت و اندوهم که فوق طاعت بود، نسبتاً کم و آرام شد و به نظرم رسید که با این فرمایش، هم جواب عریضه ام را داده اند و بنده روسیاه خود را از گله و قهر بیرون آوردند و هم به من فهماندند که مقدرات حتمی، قابل تغییر نیست و هم بر یقینم افزودند. »

2. عنایت حضرت به طلاب

آیت الله علی پناه اشتهاردی که از اساتید بنام حوزه علمیه قم می باشند، در رابطه با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) این دو قضیه را در شب آخر ماه صفر سال 1409 هجری قمری نقل فرمودند یکی از آنها مربوط به قبل از آمدن ایشان به قم و دیگری بعد از ورود به قم است.

ماجرای اول :
« قبل از آمدن به قم در اشتهارد تا مطوّل (از کتب حوزوی) خوانده بودم و خیلی مایل بودم که به حوزه علمیه قم بیایم.
 ولی ممکن نمی شد و خصوصاً از نظر امور مادی در مضیقه بودیم. کثرت علاقه به حدی بود که من قبل از طلوع صبح به مسجد چهار محله می رفتم و مخصوصاً توسل به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا می کردم و گریه و ناله داشتم و می خواستم تا اسباب رفتنم به قم فراهم شود.
نام حضرت را می بردم و اشک می ریختم. تا آنکه شبی در عالم رؤیا خواب دیدم من را با این شعر امر به رفتن به قم فرمودند و وقتی بیدار شدم دیدم شعر در یادم مانده و آن این بود:

تا خود نروی به پای خود در ره دوست
تا جان نکنی فدای خاک ره دوست

از این خواب فهمیدم که ماندن فایده ندارد و باید خود برای رفتن به قم تصمیم بگیرم. چون در آنجا مکتبی بود که درس می گفتم و مخارج ما را تأمین می کرد، همان روز آمدم خداحافظی کردم و آماده شدم که رهسپار قم گردم.
هر چند التماس کردند که اگر حاجتی داری حاجتت را برآورده کنیم و بمانید. گفتم: نه، من برای ادامه تحصیل باید به قم بروم. و بحمدالله موفق شدم و سال 1320 شمسی به قم آمدم ».

ماجرای دوم
  :
« اما آنچه را بعد از ورود به قم از ناحیه حضرت می دانم این بود که همان سالهای اول که به قم آمدم رساله عروة الوثقی چهار حاشیه ای تازه از چاپ خارج شده بود به حواشی آیات عظام: بروجردی، قمی و اصفهانی. من خیلی مایل بودم آن را بخرم و مباحثه فقهی داشته باشم. پیش کتابفروشی رفتم گفت: سه تومان است.

من فقط سی شاهی بیشتر نداشتم التماس کردم تخفیف بدهد؛ گفت: جای چانه ندارد و بعد ده شاهی آن را کم کرد. دیدم قدرت مالی برای خرید آن ندارم مأیوسانه برگشتم و توسل به حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) پیدا کردم و اینکه من محتاج این کتابم و باید وسیله اش را جور کنید.
سابق در مدرسه فیضیه لوله کشی نبود و برای توالت ها آفتابه می بردند. من درب حجره بودم یک وقت دیدم شخصی آمد و گفت: اجازه هست از آفتابه شما استفاده کنم؟ گفتم: مانعی ندارد. آفتابه را برد و برگشت دیدم چیزی گذاشت و رفت.
 وقتی آمدم دیدم سه تومان گذاشته و رفته. من خیلی تعجب کردم، زیرا به فرض که می خواست پول بدهد یک قران بود.
لکن این سه تومان است؛ فهمیدم که چون توسل به حضرت حجت پیدا کردم حضرت برای خرید کتاب حواله کرده اند بلافاصله کتاب را خریدم و بعد هم موفق به جمع آوری مدارک عروه و ... شدم. »


 


3. عریضه نویسی به حضرت حجت(عج)

حجت الاسلام سید کاظم قزوینی که از علما و نویسندگان والامقامند در رابطه با حضرت حجت(عج) دو داستان ذیل را بیان فرمودند:

ماجرای اول :
« در سنه 1392 قمری در کربلا امور شهریه طلاب از طرف یکی از آقایان به اینجانب واگذار شده بود.
شب اول ماه که مصادف با شب جمعه بود پولی برای شهریه طلاب موجود نبود و احتیاج به نزدیک هزار دینار داشتم. فکر کردم از چه کسی قرض کنم؟
 چون به هر کس می گفتم، پشتوانه ای را که لازم بود ارائه دهم نبود. عریضه ای به خدمت حضرت ولی عصر(سلام الله علیه) به این مضمون نوشتم:
« اگر داستان آیت الله العظمی مرحوم سید مهدی بحرالعلوم در مکه صحت دارد، این پول را حواله کنید. »
و عریضه را شب در ضریح مقدس ابا عبدالله الحسین ـ علیه السلام ـ انداختم.

صبح بین الطلوعین بود که شخصی از تجار بغداد به منزل آمد و بعد از صبحانه مبلغ هزار دینار عراقی داد. حالتی مخصوص به من دست داد و خطاب به حضرت صاحب عرض کردم:
« آقا نگذاشتید آفتاب طلوع کند. »


ماجرای دوم
  :
« شخصی است به نام سید قاسم جمعه در شهر سیدنی استرالیا فرزند مریضی در بیمارستان داشت، سراسیمه نزد من آمد و گفت:
« دکتر گفته فرزندت در خطر است، چه کار کنم؟»

من گفتم :
« برای صاحب الامر(علیه السلام) عریضه ای بنویس و در آب بینداز.»
گفت:
« چگونه بنویسم. »
گفتم:
« فرض کن آقا تشریف آورده اند در استرالیا و تو اظهار حاجت نزد حضرتش می نمایی. »
بعد از چند ساعت عریضه اش را آورد حضرت را قسمهایی داده بود از جمله نوشته بود:
« شما را قسم می دهم به لباسهای عمه ات زینب (سلام الله علیها) . »

ساعت 11/5 شب عریضه را در آب انداخت، صبح فردا ساعت 8 از بیمارستان تلفن زدند که فرزندت حالش خوب و دفع خطر شده است. و امسال که سال 1411 قمری است و پنج سال از این قضیه می گذرد آن فرزند سالم و سرحال است. »

4. عنایت حضرت و توبه بهائیان

آقای سید هرندی که از طلاب و بزرگ زادگان اصفهانی هستند و ابوی ایشان جناب حاج  سید رضا هرندی ، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند.
ایشان از قول پدر بزرگوارش نقل نمود که فرمودند:

« من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بسر می بردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در یک محله ای منبر بروم.
البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی...
با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص، این امر را تقبل کردیم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شدیم.
ناگفته نماند: در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهایی گری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم.
در راه مدرسه داشتم به مدرسه می آمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند و خیلی از من نوازش، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک ... که:
آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید...

بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟
من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند که، خواهش می کنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید.
مقداری راه آمدیم به درب بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اطاق که شدیم ناگهان چندین نفر دیگر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام هم نگفتند.
و من پیش خود حمل کردم به اینکه شاید بین خودشان ناراحتی دارند. بعد که ما نشستیم، یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:
سید ... این ها چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟ ( این عتاب همراه با تهدید بود )
 من رو کردم به یکی که چرا این آقا اینگونه حرف می زند. همگی گفتند: بلی درست می گوید چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت.
من گفتم: که خوب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن که کاری ندارد، ولی توجه کنید که سخنی بگویم.

با تأمل و مشورت و بگو مگو به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم گفتم:
من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید.

جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرف هایی می گوید، یا الله راحتش کنید. دوباره من گفتم که: شب بلند است و عجله ای ندارید ولی حرف دیگری هم دارم.
گفتند: که حرف آخرینت باشد، بگو. گفتم: شما با این کار یک امامزاده واجب التعظیمی را پدید می آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند کرد و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من که شما ها باشید، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید. باز همچنان سر و صدای بکشید، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است، بلند شد.

 من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم جزم برای کشتن من دارید. رسم این است که دم مرگ یک وضویی بسازیم و توبه ای و نمازی بجا آوریم. به اصرار، این پیشنهاد ما را قبول کردند و برای اینکه احتمال می دادند شاید من مسئله وضو را بهانه کرده ام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایه ها خبر دهم. مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر بدستان، برای انجام وضو به حیاط آوردند.

 من بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم:
« المستغاث بک یا صاحب الزمان ».
با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردد بودند که درب را باز کنند یا نه؟ ناگهان درب باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظه ای پیش، همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند؛ دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم شب گذشته بود و درب مدرسه بسته بود، به دم درب که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که :
 بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی کنیم.

جواب فرمودند که:
من باید بروم. و شاید هم فرمودند که: مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم ( تردید از راوی است ) و من از ایشان جدا و وارد حجره شدم.

 دنبال کبریت بودم که چراغ را روشن کنم، ناگهان بخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، و اکنون کجایم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم.
صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت که: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند.
و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. تا آمدند سراغ ما که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب باز بود و جریان را کتمان کردم.

صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که:
 شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند.

ما همچنان این راز را در دل داشتیم و به احدی نمی گفتیم تا مدتی بسیار بعد از آن، اشخاصی از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
سپس بعد از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر می گفتند و مردم را متوجه وجود با برکت و نورانی حضرت ولی عصر علیه السلام می کردند ».
27/11/60 برابر با 22/ ربیع الثانی/ 1402


5. عنایت حضرت حجت(عج) در مکه

حجت الاسلام محمد ارگانی در مورد توسلشان به حضرت در مکه معظمه اینطور مرقوم فرمودند:
« در سال 63-62 که به مکه معظمه مشرف بودم، مکان ما ایرانیان در عزیزیه چهار مکه بود. بر حسب اتفاق، شب هشتم ذی الحجة الحرام آن سال مصادف با شب جمعه بود، با آقای ربیعی مدیر کاروان خوزستان وعده گذاشتم که: حجاج را حوالی ساعت یک بعد از نیمه شب جمعه به طرف عرفه حرکت دهیم. وقت را غنیمت شمرده به آقای ربیعی گفتم: « به مسجد الحرام مشرف می شوم؛ مواظب حجاج باش که متفرق نشوند. »
بر حسب اتفاق در شب و روز عرفه در شهر مکه ماشین عمومی برای مسافرین خیلی کم پیدا می شود. به هر نحوی که میسر بود با پرداخت پنج ریال سعودی به مسجدالحرام مشرف شدم. بعد از نماز تحیت روبروی ناودان طلا، آقایی از اهل علم را در حالتی خاص، مشغول دعای کمیل دیدم، وی حالی پیدا کرده بود در کنارش نشستم و استماع دعای کمیل نمودم تا به پایان رسید.
تصمیم گرفتم به نیابت حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) هفت بار طواف مستحبی بجا آورم بعد از فراغ و نماز آن وارد حجر اسماعیل شدم و پس از راز و نیاز در حجر اسماعیل روبروی ناودان طلا به نماز مشغول گردیدم بعد از پایان نماز شب یکباره به فکر فرو رفتم که، ساعت چند است؟ متوجه شدم بعد از نیمه شب است. سخت مضطرب و ناراحت شدم که قدری دیر کرده ام.

از مسجد الحرام بیرون آمدم و سوار ماشین بلیزر که آماده حرکت بود شدم، تا مرا به عزیزیه چهار برساند از قضا ماشین هنگامی که، به پل نزدیک به عزیزیه چهار رسید؛ پلیس سعودی نگذاشت از بالای پل رد شویم ناچاراً از راه دیگری راننده ماشین حرکت کرد، یک وقت متوجه شدم که مرا به منی آورده، به راننده گفتم: « من روحانی کاروانم و باید به عزیزیه چهار برسم. » قبول کرد و گفت:
« ترا به عزیزیه خواهم برد ».
از منی به طرف مکه حرکت کردیم پلیس سعودی از پیش روی ما، مانع شد ناگاه متوجه شدم مرا به عرفه آورده، خیلی مضطرب و ناراحت شدم. مجدداً ملتمسانه از راننده خواهش کردم که مرا به مکه برساند. باز دیدم، در منی هستیم.
خلاصه، پلیس جلوی راننده را گرفت و هر چه تلاش و خواهش نمودیم پلیس به ما اجازه حرکت از راههای مشخص را نمی داد که به مکه بیاییم.

 راننده بلیزر عصبانی شد و رو به من کرد و به زبان عربی با نهایت بی توجهی و بی رغبتی گفت: «اطلع» یعنی: از ماشین خارج شو.
در این موقع بود که از احساس مسئولیت و اینکه باید زائرین کاروان را به عرفه حرکت دهم، و راهی جز تسلیم و بیرون آمدن از ماشین برایم نمانده بود، با دلی شکسته و مضطربانه عرض کردم:
« یا ابا صالح ادرکنی »
آقا امام زمان، ترا به جان مادرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ قسمت می دهم که آبرویم را حفظ فرما و خودت برایم چاره ای بفرما ».

از ماشین بلیزر بیرون آمدم بعد از چند قدمی که بی اختیار راه می رفتم، ملاحظه کردم در مجاورت خانه و محل سکونتمان در عزیزیه چهار هستم.

از فرط خوشحالی و این همه رنج و ناراحتی، باورم نمی شد که این خودم باشم، ناگهان دیدم مقابل درب کاروان، آقای ربیعی ایستاده، و تازه از خواب بیدار شده است. به من گفت: «کجا بودی؟»
 گفتم: « از مسجدالحرام برمی گردم. » گفت: « خیلی خوشحالی. » گفتم: «آری.» جریان را به ایشان گفتم و کلیه ماوقع را تعریف نمودم.

پس از تجدید وضو، همان ساعت، حجاج کاروان را به طرف عرفه حرکت دادم و بحمدالله و المنه تا صبح در سرزمین عرفات به دعاهای وارده و مناجات با خداوند متعال مشغول راز و نیاز بودم.
خداوند متعال همیشه ما بندگانش را مورد لطف قرار بدهد و آقا و مولایمان حضرت بقیة الله را به فریادمان برساند.
این بود مجمل و خلاصه ای از ماوقع آن شب.
والسلام علیکم : محمد ارگانی 4/2/71 »

6. دعای فرج و گشایش امور

ملا محمود عراقی (ره) در کتاب دارالسّلام می فرماید:
« سال 1266، با امام جمعه تبریز، حاج میرزا باقر تبریزی(ره)، در تهران بودم و در خانه آقا مهدی ملک التجار تبریزی منزل داشتیم.
 من مهمان امام جمعه بودم؛ ولی ایشان به خاطر این که از طرف شاه اجازه نداشت به تبریز مراجعت کند و با من هم انسی داشت، مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خورد و خوراکم را می داد.
من هم چون فکر نمی کردم مسافرت طول بکشد، تهیه ندیده بودم و به همین جهت از نظر مخارج جانبی از قبیل حمام و امثال اینها در فشار بودم و چون کسی را هم نمی شناختم، نمی توانستم قرض بگیرم.
روزی در میان تالار حیاط، با امام جمعه نشسته بودم. برای استراحت و نماز برخاستم و به اتاقی که در بالای شاه نشین تالار واقع است، رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم. بعد از نماز، در طاقچه اتاق کتابی دیدم. آن را برداشته و گشودم دیدم ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار است که در احوالات حضرت حجت علیه السلام می باشد.

 وقتی نظر کردم، قضیه ابی البغل کاتب در باب معجزات آن حضرت را دیده و خواندم. بعد از خواندن قضیه با خود گفتم: با این حالت و شدتی که دارم، خوب است این عمل را تجربه نمایم. برخاستم، نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خدای متعال برای خود فرج را طلب کردم. بعد هم از غرفه پایین آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم.

ناگاه مردی از در وارد شد و نامه ای به دست ایشان داد و دستمال سفیدی جلویش گذاشت. وقتی نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت: اینها مال تو می باشد. ملاحظه کردم دیدم آقا علی اصغر تاجر تبریزی، که در سرای امیر تجارتخانه داشت، بیست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه ای به امام جمعه نوشته که این را به فلانی بدهید.
وقتی خوب دقت کردم، دیدم که از زمان تمام شدن دعا و استغاثه من، تا زمان ورود نامه و دستمال، بیشتر از آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد و نامه ای بنویسد و به این جا بفرستد، وقت نگذشته بود.
جریان را که دیدم تعجب کردم و سبحان الله گویان خندیدم. امام جمعه از علت تعجب من پرسید.
واقعه را برای او نقل کردم. گفت: سبحان الله پس من هم برای فرج خود این کار را انجام دهم.
گفتم: زود برخیز. او هم برخاست و به همان اتاق رفت. نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز، عمل مذکور را انجام داد. خیلی نگذشت؛ امیری را که سبب احضار او به تهران شده بود، ذلیل و معزول کرده و به کاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهی نزد امام جمعه آمد و ایشان را با احترام به تبریز برگردانید.
بعد از آن، این عمل را ذخیره کردم و در مواقع شدت و حاجت به کار می بردم و آثار سریع و غریبی مشاهده می نمودم.

از جمله این که:
« سالی در نجف اشرف مرض وبای شدیدی آمد بعضی از مردم را هلاک و بعضی دیگر را مضطرب کرده بود. وقتی این وضع را دیدم از دروازه کوچک شهر نجف بیرون رفتم و در خارج دروازه، این عمل را تنها بجا آوردم و رفع وبا را از خدا خواستم.
روز بعد به آشنایان خبر دادم که وبا رفع شد. گفتند: از کجا می گویی؟
گفتم: دلیلش را نمی گویم؛ اما تحقیق کنید، اگر از دیشب به بعد کسی مبتلا نشده باشد، راست است.
گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند.
گفتم: نباید این طور باشد؛ بلکه باید پیش از ظهر دیروز و قبل از آن بوده باشد.
وقتی تحقیق نمودند همان طور بود که من گفته بودم و بعد از آن، دیگر مرض در آن سال دیده نشد و مردم آسوده شدند؛ ولی علت را ندانستند.
و نیز مکرر اتفاق افتاده است که برادرانی را در شدت دیده ام و به این عمل واداشته ام و آنها سریعاً به فرج رسیده اند. حتی یک روز در منزل یکی از برادران بودم. آن جا بر شدت و مشکلاتش مطلع شدم.

این عمل را به او تعلیم نموده، به منزل آمدم. بعد از مدتی صدای در بلند شد دیدم همان مرد است و می گوید: از برکت دعای فرج، برای من فرجی حاصل شد و پولی رسید تو هم هر قدر لازم داری بردار.
گفتم: من از برکت این عمل به چیزی احتیاج ندارم؛ اما بگو ببینم جریان چیست؟
گفت: من بعد از رفتن تو، به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدم و این عمل را بجا آوردم. وقتی بیرون آمدم، در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد و آن قدری که نیاز داشتم در دست من پول نهاد و رفت.
خلاصه من از این عمل آثار سریعی دیده ام اما در غیر موارد حاجت و اضطرار به کسی نداده و به کار نبرده ام؛ زیرا از اینکه آن بزرگوار عجل الله تعالی فرجه الشریف این دعا را دعای فرج نامیده اند، معلوم می شود که در وقت فشار و شدت اثر می نماید. »


7. توسل خادم مسجد جمکران

سید عبدالرحیم، خادم مسجد جمکران می گوید:
شب جمعه ای، جمعیت زیادی به مسجد جمکران آمده بودند. من از الاغ خود غافل بودم و وقتی متوجه شدم و به سر وقتش رفتم، حیوان و کره اش را ندیدم. الاغ حدود چهل تومان ارزش داشت.
مدتی در اطراف شهر به دنبالش می گشتم. از شخصی شنیدم که می گفت: الاغی را با این نشانی به طرف کاشان می بردند. کسی را به آن طرفها فرستادم؛ ولی دید حیوان ما نیست. بعد از آن که مأیوس و نا امید شدم، به مسجد آمدم و عرض کردم: یا حجت الله ( حضرت ولی عصر علیه السلام ) من خادم این مسجد هستم جزای خدمت من آن است که الاغ مرا ببرند؟
من نابینا هستم، سوار او می شدم و برای خدمت به مسجد می آمدم حال جزای من این است؟ حتماً باید تا جمعه آینده کاری کنید که الاغ خودش بیاید و سوار آن شده و به منزل بروم و تا نیاید از این مکان نخواهم رفت، و گریه ام گرفت.
روز جمعه شد و تا ظهر خبری نشد؛ لذا بعد از ظهر به مسجد رفته و باز عرض کردم: یا حجت الله روز جمعه شد و الاغ من نیامد. صبر کردم تا عصر شد.
ناگاه کسی آمد و گفت:
دامادت سوار بر الاغ می آید. وقتی رسید، سؤال کردم: از کجا پیدایش کردی؟
گفت: شخصی از اهل ساوه آن را به قبرستان بزرگ قم آورده بود تا بفروشد. همین که نگاه کردم حیوان را شناختم و آن را گرفتم.
مرد ساوه ای گفت: شخصی در ساوه این الاغ را آورد و من خریدم؛ اما تعجب کردم که چرا به این ارزانی به من داده است؛ چون قیمتش زیادتر از اینها است لذا آن را آوردم تا در قم بفروشم، شاید استفاده ای بکنم.
بالاخره دزد را پیدا کرده و پول را پس گرفتند و سید عبدالرحیم از برکت این مسجد و توسلش به امام عصر علیه السلام به مراد خود رسید.

8. توسل و شفای فرزند

مرحوم حاج ملا باقر بهبهانی، در کتاب دمعة الساکبه نوشته است:
« فرزندم، علی محمد که تنها پسرم بود، مریض شد و روز به روز هم مرضش شدت پیدا می کرد و بر حزن و اندوه من می افزود، تا آن که مردم از او ناامید شدند و یقین به مردنش نمودند؛ لذا علما و سادات در دعاهایشان برای او طلب
  شفا می کردند.

 تا آن که شب یازدهم مرضش، حال او سخت شد و مرضش سنگین و اضطراب و التهابش شدید گردید.
راه چاره ای نداشتم به همین جهت ملتجی و متوسل به حضرت قائم علیه السلام شدم و با ناراحتی و اضطراب از نزد پسرم خارج شدم و بر بام خانه بالا رفتم. بی قرارانه به حضرتش متوسل گشته و با ذلت و مسکنت عرض می کردم:
« یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی. »
و خود را به خاک عجز و مذلت مالیدم. بعد هم از بام پایین آمدم و نزد پسرم رفتم و پیش رویش نشستم؛ با کمال تعجب دیدم نفسش آرام، حواسش بجا و عرق، او را گرفته بود.
خدا را بر این نعمت بزرگ شکرگزاری کردم.

9. دفع دشمن به عنایت حضرت(عج)

مرحوم آقا نجفی اصفهانی فرمودند:
در سفر حج و مکه معظمه، روزی به خارج شهر رفته و مشغول عبادت بودم. در بین نماز، که آنرا با کمال شرایط و آداب بجا می آوردم، یکی از اعراب و اشقیاء از بالای کوه مرا دید و آتش بغض در سینه پر کینه اش سرشار گردید.
دست به خنجر برد و به سویم دوید؛ چون فضا خلوت از مردم و فارغ از ازدحام بود، یقین نمودم الان است که آن نابکار کار را تمام خواهد ساخت. در همان حال نماز و توجه به مناجات حضرت کار ساز بی نیاز، دست توسل به ملجأ کل، حضرت ولی عصر علیه السلام ، زدم.
فوراً پای آن خبیث به سنگی گرفت و واژگون گردید. گویا کسی دستی بر قفایش زده و او را از بالای کوه به زمین افکند و همان دم به جهنم فرستاد.

10. نجات از مرگ به مدد حضرت حجت(عج)

حاج ملا عباسعلی جورتانی(ره) می فرمود:
در سفر به مکه معظمه، با اهل قافله بر قطار شتران سوار بودیم. شتر من در آخر قرار داشت.
ناگاه از تشنگی و ضعف خوابید. با توقف حیوان، بند قطار گسیخته شد و مقداری از قافله عقب ماندم. ناگاه خنجری بر سر و پیشانیم خورد و به زمین افتادم احساس کردم کسی بر پشت من آمده است تا سرم را از تن جدا کند. در این لحظه چون زبان نداشتم، در دل متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنا فداه شده و گفتم:
یا حجت الله، ادرکنی.
فوراً دیدم بیابان روشن شد و پشتم سبک گردید و آن ظالم هم دفع شد. ( و معلوم نیست کارش به کجا انجامید).
بعد از این قضیه بیهوش شدم و همان جا افتاده بودم، تا روز بعد، قبل از ظهر که همراهان به سراغم آمده و مرا بردند و چون زخم عمیقی برداشته بو

......................................... ............................................. ............................................... ........................................

.............................................. .................................

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد فرخ پور ׀ تاریخ: 27 / 8 / 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , antidajjal.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com