انوشه انصاري
در شهريورماه سال 1345 در مشهد به دنيا آمد. چهار دست و پا راه رفتن را كه ياد
گرفته بود، والدينش تصميم گرفتند به تهران سفر كنند. او در تهران بزرگ شد و ديپلم
خود را گرفت، چند ماه پس از اخذ ديپلم، در سال 1363 (1984) به همراه اعضاي خانواده
به آمريكا مهاجرت كردند. در حالي كه او هيچ تسلطي به زبان انگليسي نداشت.
سرگذشت زندگياش را از زبان آتوسا، خواهرش بخوانيد:
در مدرسه، از دوران ابتدايي، علاقهاي وافر به رياضيات داشت. در دوران دبيرستان،
عشقش به فيزيك و رياضي چند برابر شد، يادم ميآيد كه او هميشه درباره ستارهها و
صورتهاي فلكي با من صحبت ميكرد. پرسشهاي زيادي در عالم كودكانه ميپرسيد. ستارهها
براي من تنها جنبه هيجاني داشتند، اما او بسيار زياد به ستارهها علاقهمند بود.
از كودكي، شبها ستارههاي آسمان را ميشمرد و سپس خوابش ميبرد. آتوسا انصاري در
ادامه ميگويد: انوشه دختري آرام است، يعني از كودكي و نوجواني، هميشه اين خصلت را
با خود به همراه داشت، اما يك خصلت ديگر هم دارد، او هميشه دلش ميخواست پرواز
كند، البته نه پرواز با هواپيما، يادم ميآيد زماني كه كتابهاي گيتاشناسي را ورق
ميزد، به تصوير كهكشانها و همچنين كره زمين خيره ميشد و ميگفت: آتوسا، يعني
ميشود روزي كره زمين را از دور ببينيم، آن روز نه من و نه پدر و مادر، به اين
آرزوي دست نيافتني فكر نميكرديم، اما انوشه ثابت كرد كه انسان ميتواند به
آرزوهايش برسد، او يك نمونه كامل از اين حيث است. آتوسا ميگويد: احساس اضطراب و
نگراني ميكنم، اميدوارم او به سلامت به فضا
برود و هر چه زودتر نزد ما برگردد.
پدر و مادرش
آرزو داشتند كه دخترشان وارد دانشگاه شود و به تحصيل بپردازد، از اين رو او طي يك
سال سعي كرد به صورت مداوم زبان انگليسي را فرا بگيرد كه براي رفتن به دانشگاه
مشكلي نداشته باشد. خواهرش ميگويد: از زمان كودكي در كارهايش از اعتماد به نفس
ويژهاي برخوردار بود، به طوري كه در مدت كمي، چنان سعي و تلاش ميكرد كه من و
ديگر اعضاي خانواده، از اين همه پشتكار او تعجب ميكرديم و زماني كه به دانشگاه
رفت نوع درس خواندنش برايمان عجيبتر بود. خواهر ميگويد:
انوشه خود را غرق در تحصيلاتش كرد و كارشناسي خود را در دو رشته (الكترونيك) و
(مهندسي كامپيوتر) به طور همزمان از دانشگاه (جرج ميسون) اخذ كرد و پس از آن، مدرك
كارشناسي ارشدش را در رشته (مهندسي الكترونيك) از دانشگاه (جرج واشنگتن) دريافت
كرد و در حال حاضر در حال تحصيل كارشناسي ارشد در رشته (نجوم) در دانشگاه (سوئين
بورن) ميباشد تا بتواند دومين مدرك كارشناسي ارشدش را، در رشته (ستارهشناسي)
دريافت كند.
مادر ميگويد:
انوشه هنگامي كه كودك بود، عادت داشت در فضاي آزاد به پشت بخوابد و به آسمان شب
خيره شود، او روياي پرواز در آسمان را در سر ميپروراند و حالا پس از سالها
خوشحالم كه رويايش به حقيقت پيوست است.
انوشه انصاري كه اينك تيتر مهمترين رسانههاي جهان را به عنوان نخستين بانوي
فضانورد جهان، كه به طور خصوصي عازم فضاست به خود اختصاص داده، ميگويد:
با دست يافتن به اين آرزو كه از دوران كودكي در سر داشتم، اميدوارم به جوانان
سراسر دنيا ثابت كنم كه هيچ محدوديتي براي آنچه ميخواهند به دست بياورند، وجود
ندارد. او در ادامه ميگويد: اين كه با خرج خصوصي به فضا ميروم، به اين معني
نيست كه به عنوان توريست اين كار را ميكنم، من از اين واژه خوشم نميآيد، چون
هنگامي كه اين واژه به زبان ميآيد تصوير شخصي با يك دوربين كه به گردن خود آويزان
كرده و يك بليت هم در دستش است و در حال رفتن به فرودگاه ميباشد را به ذهن ميآورد
و همگان منتظرند اين توريست برگردد و عكسهايي را كه گرفته، به ديگران نشان دهد،
اما من فكر ميكنم كه يك مسافرت فضايي بيشتر از چنين اوصافي است.
پيش از رفتن به فضا، لبخندي بر لب دارد، به نظر ميرسد خجالتي است، اما در پشت اين
چهره خجالتي، ارادهاي آهنين نهفته است و آرزويي كه از دوران كودكياش او را رها
نكرد. آرزويي كه تا دقايقي ديگر به تحقق خواهد پيوست، آرزوي پرواز به كهكشان...
آرزوي پرواز به كهكشان، روياي زندگي انوشه انصاري بود كه دوشنبه، هجدهم سپتامبر،
در پايگاه فضايي بايكونور روسيه در قزاقستان، برايش به واقعيت تبديل شد و لحظاتي
بعد كه سفينه از زمين فاصله گرفت، او با خود گفت (چه زيباست زمين، چه زيباست) اين
اولين جملهاي بود كه بر زبان آورد.
پس از فارغ شدن از درس و جذب بازار كار شدن، با يك مرد ايراني به نام (حميد) آشنا
شد، اين آشنايي منجر به ازدواج شد و آن دو در كنار برادر شوهرش به نام امير، يك
شركت مخابراتي تاسيس كردند. حميد در زمينه الكترونيك به تحصيل پرداخت. نام شركت
اين مثلث يعني دو برادر و انوشه (TTI) بود. پشتكار آنان در كار، تا جايي بود كه پس از چند سال از تاسيس
شركت در سال 1993، 250 كارمند داشتند. اما آنها شركت خود را در سال 2000 ميلادي
فروختند و از آن زمان تاكنون، با پول به دست آمده، در ديگر شركتهاي مخابراتي و
همچنين سفينههاي فضايي، سرمايهگذاري ميكنند و همين موفقيتها باعث شد تا وي در
همين سال، از سوي مجله (زن شاغل) به عنوان كارآفرين برتر جهان شناخته شود. درباره
او كه زني ثروتمند است، ميگويند: در امور اجتماعي نيز فعال است و به كودكان بيمار
ياري ميرساند، تا جايي كه بنيادي براي كمك به كودكان بيسرپرست به نام (ميكاي
ويش) به معني فارسي (آرزو كن) تاسيس كرده است. او ميگويد: از اينكه همسرم هميشه
حامي من بوده، خوشحال هستم و يكي از دلايل موفقيت خود را كمكهاي همسرم ميدانم.
با اين كه او با هزينه شخصي به فضا ميرود، اما برخلاف سه گردشگر فضايي قبلي، كه
صرفا ثروتمنداني ماجراجو بودند، چهرهاي علني و كاملا شناخته شده در عرصه طرحهاي
پيشتازانه فضايي است. وي كه به همراه همسرش، از پيشگامان طرحهاي توسعه سفرهاي
فضايي هستند، در سفر فضايياش آزمايشهايي را در زمينه فيزيولوژي انسان و تاثير
امواج راديويي بر بدن، در فضا انجام ميدهد. از ديگر آزمايشهاي او، بررسي دقيق
مكانيسم ماهيچههاي بدن فضانوردان در موقعيتهاي محيطي جديد است. شايد برايتان
جالب باشد بدانيد انوشه انصاري در حال حاضر، رياست شركتي را برعهده دارد كه با
مشاركت شركت (ماجراجوييهاي فضايي) آژانس فضايي فدراسيون روسيه، طرحي را جهت ايجاد
ناوگاني از فضاپيماهاي تجاري، براي اعزام گردشگران، به ارتفاعات زيرمداري، در دست
اجرا دارد.
آتوسا ميگويد: همان طور كه شما هيجانزده هستيد، من و ديگر اعضاي خانواده هم،
بدين شكل هيجانزدهايم و انوشه ميگويد: آنها ميدانند كه مدت زيادي است كه من
در انتظار چنين روزي بودم و خوشحالم كه دقايقي ديگر به كهكشان ميروم. انوشه در
مورد علاقهاش به فضا و اين كه اولين بار چه زماني عاشق آن شد، ميگويد: زمان
دقيق و خاصي نداشت، از زماني كه به ياد دارم علاقه
به فضا در قلب من جاي داشت و همواره از نگاه به آسمان لذت ميبردم، دوست داشتم كه
هر چه بيشتر در مورد آن بدانم، شايد با اين علاقه به دنيا آمدم يا ژنهايي در وجود
من است كه نميدانم. همسرش حميد ميگويد: گاهي اوقات با او شوخي ميكنم و به او ميگويم،
فكر نكنم كه تو مال اين سياره باشي و از سياره ديگري آمدي. پيش از سفر فضايي به او
گفتم: تو داري به زادگاهت باز ميگردي. انوشه ميگويد: من به دنبال تجربه هستم،
اما يكي از جذابترين مسايل براي من، شناور بودن در فضاي تاريك و نگاه كردن به
سياره زيباي زمين، از فراز آسمانهاست، اين منظرهاي ميباشد كه براي من بسيار
جذاب است. او در ادامه ميگويد: اين هم قسمتي از تجربه است، اميدوارم كه افراد،
بيشتر و بيشتر به اين تجربه دست پيدا كنند تا بينش تازهاي از زندگي به دست آورند
و متوجه شوند كه چگونه بايد زندگي كرد و با محيط زندگي خود چگونه برخورد نمود. من
كتابهاي زيادي، در رابطه با فضا مطالعه و حتي با فضانوردان هم صحبت كردهام، اين
چيزي بود كه در گفتار و نوشتار همه آنها ديده ميشد، به نظر من، اگر همه مردم به
فضا سفر كنند و محيط زندگي خود را از نقطهاي ديگر در فضا ببينند، نسبت به كره
زمين، تصميم بهتري ميگيرند. در مدت شش ماهي كه او در حال تمرين بود، چندين
ديدار كوتاه با اعضاي خانوادهاش داشت. انوشه ميگويد: اما در هر صورت بسيار كم
بود، به خاطر اين كه بيش از 15 سال است كه از ازدواج ما ميگذرد و من هر روز، تمام
24 ساعت را با همسرم بودم چون ما با هم همكار هستيم و دوري شش ماهه از او برايم
خيلي سخت بود. او در پاسخ به اين پرسش كه مسافرتهاي فضايي چه پيشرفتي را براي علم
به ارمغان ميآورند، ميگويد: در فضا منابع انرژي بينهايتي وجود دارند كه ما ميتوانيم
از آنها بهترين استفادهها را براي تكنولوژيهاي گوناگون ببریم. گسترش تكنولوژي
براي مسافرت به مرزهاي فضا، بايد ارتقاء يابد و به نظر من، ما بايد هم اكنون شروع
به تحقيقات گسترده زده و مسافرتهاي فضايي را تسهيل كنيم، اما همگي ميدانيم كه
اين مسئلهاي نيست كه يك شبه حل شود و شايد نسلها بايد روي اين پروژه كار كنند،
من اميدوارم كه به اين مسئله نگاه خاصي شود. شركت مخابراتي TTI كه او به همراه شوهر و برادر شوهرش، بنيانگذار آن بوده، در حال
حاضر تحت مالكيت (سنتورنوك) است، يعني به اين شركت فروخته شد. وي به همراه برادر
همسرش، امير در سال 2003 جايزه ده ميليون دلاري (انصاري اكس - پرايز) را بنيان
نهاد و هدف از اين جايزه تشويق بخش خصوصي، براي انجام سفرهاي تفريحي به فضا بود.
آخرين لحظات
حضور در زمين
انوشه انصاري ميگويد: بيان احساساتم كاري بس دشوار است. به سختي ميتوانم باور
كنم، اينجا هستم؛ حسي آميخته از هيجان و اضطراب وجودم را فرا گرفته است. اضطراب من
به خاطر سفر نيست، بلكه به خاطر آنهايي است كه اين جا روي زمين انتظارم را ميكشند،
ميدانم كه چقدر برايشان سخت است، در هر حال فكر ميكنم، وقتي پرواز كنم از همه
اين ترسها، اضطرابها و انتظارها رها خواهم شد. آن وقت فقط من خواهم بود، رها از
همه چيز...
در حالي كه من در انتظار اين لحظات بيوزني به سر ميبرم، همه چيز در اينجا برايم
سنگين و سنگينتر ميشود. حتي هوايي كه تنفس ميكنم، بر روي قفسه سينهام سنگيني
ميكند. درست مثل كسي هستم كه در مطب دكتر نشستهام و منتظر نتيجه آزمايشي ميباشم.
از همراهم ميپرسم كه چرا آنقدر آرام هستي و او ميگويد: وقتي درون كابين مينشيني
و مطمئن هستي كه پرواز خواهي كرد و ديگر هيچكس نخواهد توانست جلوي تو را بگيرد،
احساس آرامش به تو دست ميدهد. نه هيچ دكتري، نه هيچ آزمايشي، نه هيچ تستي و نه
هيچ مراسم ديگري...
پيش از رفتن به ديدار خانوادهام رفتم و از پشت شيشه با آنها ديدار كردم، اشكهايمان
سرازير شد، براي همه، لحظات سختي بود. خواهرم آتوسا، به سختي تلاش ميكرد كه مانع
از اشكهايش شود، اين را من متوجه ميشدم، اما بيفايده بود. پس از آنكه اشكهايمان
تمام شد، شروع به صحبت كرديم و براي هم لطيفه تعريف ميكرديم، حالمان كمي بهتر شد.
ميدانم كه به زودي باز خواهم
گشت و قادر خواهم بود، همه اعضاي خانوادهام را دوباره در آغوش بگيرم و برايشان از
سفر روياييام تعريف كنم.در آن لحظات به چشمان همسرم نگاه كردم، عشق و تحسين
آميخته با اضطراب را در چشمانش ديدم. با آنها خداحافظي كردم و تصوير آخرين نگاهشان
را با خود به يادگار بردم، حالا احساس آرامش ميكنم.انوشه انصاري در فضا دست نوشته
هاي خود را مي نويسد.
20 سپتامبر
2006
من چند ساعت پيش به ايستگاه رسيدم، احساسي كه اينجا دارم درست مثل حسي است كه در
خانه دارم، مدت سفر به ايستگاه طولاني بود، اما ارزشش را داشت. قادر نبودم كه حتي
براي لحظهاي چشمانم را ببندم و چشم از پنجره بگيرم. زمين از اينجا بسيار باشكوه
است، عظمت عجيبي دارد، اينجا ديگر از تمام آن چيزهاي وحشتناكي كه گاه در اخبار ميديديد،
خبري نيست. زمين بسيار زيباست، اگر هميشه آن را به اين شكل ميديديم، ايمان دارم
كه تمام توانمان را به كار ميگرفتيم كه آن را حفظ كنيم. صادقانه آرزو ميكنم كه
همه مردم چنين سفري را تجربه كنند، دوست دارم همه ميتوانستند آنچه را كه من ميبينم،
ببينند.
21 سپتامبر
2006
حالا من چهار روز است كه در فضا هستم. سفري طولاني، اما باارزش، ميخواهم لحظاتي
قبل از پرواز را مرور كنم. اجازه بدهيد از اول شروع كنم، امروز صبح زود، ساعت يك
بامداد به وقت بايكونور از خواب بيدار شدم. صبحانه مختصري خوردم و لباسهاي مخصوص
ماموريت را بر تن كردم. مراسم دعا و نياش را به جا آوردم و پس از خروج از اتاق
خواب، روي در اتاق خواب امضا كردم، اين رسمي است كه ميگويند، (يوري گاگارين)
اولين فضانورد آن را شروع كرده است. قبل از ترك آنجا به مادر بزرگم تلفن زدم، زيرا
او نميتواند به بايكونور بيايد، او براي من آرزوي موفقيت و بازگشتي با سلامت
كرد...
سپس به مقصد محل ماموريت، سوار اتوبوس شديم. از درب هتل تا اتوبوس، پيادهروي
كوتاهي بود، در هر دو طرف مسير خانواده، دوستان و خبرنگاران از ما عكس و تصوير ميگرفتند.
در ميان نور كور كننده دوربينها توانستم تكتك اعضاي خانوادهام را تشخيص دهم.
آنها در ساعات اوليه روز براي ديدن من در هنگام اعزام به سفر بزرگم، به آنجا آمده
بودند. مادرم گريه ميكرد و سايرين به سختي تلاش ميكردند، تا اشكهايشان ديده
نشود. سوار اتوبوس شدم و به محل ماموريت رفتيم. چيزي كه برايم عجيب است اين بود كه
در تمام طول مسير، آرام بودم. فكر ميكردم در روز اعزام خيلي عصبي خواهم بود، اما
عجيب بود كه هيچگونه ترس و اضطرابي نداشتم. براي آماده شدن به ساختماني رفتيم كه
لباس مخصوص بپوشيم. يكي يكي وارد اتاق شديم. اول ميشا تيورين، سپس مايكل و بعد من.
سپس به اتاقي با ديوارهاي شيشهاي رفتيم. مادرم، خواهرم آتوسا و همسرم حميد آن سوي
ديوار شيشهاي اتاق بودند و در رديف جلو نشسته بودند. پشت سر آنها خانوادههاي
ميشا و مايك حضور داشتند. اتاق پر از گزارشگران بود. ما سعي كرديم به زبان ايما و
اشاره با خانوادههايمان صحبت كنيم. حتما بعدا كه فيلم را خواهيم ديد، حركاتمان
بسيار خندهدار خواهد بود.
سپس دوباره به سمت اتوبوس، اسكورت شديم و براي جمعيت و گزارشگران دست تكان داديم.
درست در پاي راكت پياده شديم. از نردباني بالا رفتيم كه به يك آسانسور كوچك ميرسيد
كه فقط به اندازه ما سه نفر جا داشت. وارد آن شديم، آسانسور ما را به بالاترين
قسمت راكت به كپسول وارد كرد. اول وارد يك چادر و سپس اتاقك محل استقرارمان
شديم...
من اولين نفري بودم كه وارد شدم. بسيار آرام بودم. هيجانزده، اما آرام... فكر نميكنم
قلبم بيشتر از صد تا ميزد. قلب من در حالت عادي هشتاد تا ميزند. يك لبخند دايمي
بر روي لبانم نقش بسته بود. سر جايم نشستم و كمربندها را بستم. سپس مايك و ميشا هم
در جايگاه كوچكشان مستقر شدند. هنوز دو ساعت تا پرتاب، زمان باقي بود. من مسئول سه
كار ساده بودم: سوييچ كردن، باز و بسته كردن دريچه منبع اكسيژن در هنگام نياز (كه
وظيفهاي بس خطير است)! و دادن فايلهاي اطلاعات پرواز به اعضاي ديگر...
خوشبختانه، كار چندان مشكلي نبود و من قادر به انجام آنها بودم. لابهلاي كارها هم
هر وقت فرصت پيدا كنم، يادداشتهاي شخصيام را مينويسم. بالاخره آن لحظه فرا رسيد
و شمارش معكوس شروع شد. مايك، ميشا و من گفتيم: (آمادهايم...) از خداي بزرگ
سپاسگزارم كه روياي مرا به حقيقت پيوست. از او ميخواهم قلب همه مخلوقاتش را با
عشق خود لبريز كند و صلح و آرامش را به خلقت زيبايي كه
ما آن را زمين ميناميم ارزاني كند.
000300040005، من واقعا دارم ميرم 0002000 دوست دارم حميد 0001000 و پرواز...
فكر نميكردم به اين راحتي باشد. درست مثل تيك آف هواپيما بود. پرتويي از نور،
كپسول را پر كرد و قلب مرا گرم كرد. هيجان و لذتي كه در قلبم بود، توصيفناپذير
بود. مرحله جداسازي چيز خاصي نداشت و سپس بيوزني... اين حس شگفتانگيز رهايي،
لبخند را برروي لبان همه ما نشاند. به آهستگي از صندلي جدا شدم و در فضاي كابين،
معلق ماندم، نميتوانستم باور كنم.
وقتي در مدار قرار گرفتيم توانستيم كمربندهايمان را باز كنيم. دستكشهاي مايك در
فضا معلق شده بودند. نميتوانستيم جلوي خندهمان را بگيريم. براي اولينبار
توانستم زمين را از آن بالا ببينم. ناخودآگاه اشكهايم بر صورتم جاري شدند. اين
زمين بود كه غرق در گرماي پرتو خورشيد بود. آرام و سرشار از زندگي...
هيچ نشانهاي از جنگ، غارت و مشكلات در آن ديده نميشد. فقط زيبايي مطلق...
چقدر دلم ميخواست همه ميتوانستند اين احساس را در قلبشان تجربه كنند. به ويژه
سران دولتها، شايد باعث ميشد كه با ديدگاه ديگري به دنيا مينگريستند و صلح را
به جهان ارزاني ميكردند.
21 سپتامبر
2006
ساعت 11/30 به وقت GMT،
اينجا در ISS است. اولين تجربهام را در فضا سپري ميكنم. شگفتانگيز است، اينطور
نيست؟
ميدانم همه مردم، بهترين آرزوهايشان را برايم فرستادهاند. نميتوانيد تصور
كنيد چقدر مرا با الطافتان خرسند ميكنيد. زماني ميخوانم كه دختري در مشهد وقتي
به من نگاه ميكند و اين انگيزه را پيدا ميكند كه روزي فضانورد شود، چشمانم پر
از اشك ميشوند. ايمان دارم كه همه شما اگر سخت تلاش كنيد و خالصانه و از صميم
قلب خود را فداي خواستههايتان كنيد، به آرزوهايتان دست خواهيد يافت. قول ميدهم
كه وقتي برگشتم، همه پيغامهايتان را بخوانم. پس باز هم برايم بنويسيد. اينجا،
جاي عجيبي است، به خصوص اين كه ببيني، دنيا به دور ماه ميچرخد، يعني در واقع ما
به دور آن ميچرخيم.
زمان در اينجا متفاوت است، بنابراين طبق برنامه ما بايد ساعت شش بعدازظهر بخوابيم
و ساعت سه صبح بيدار شويم، شب اول آنقدر خسته بوديم كه هيچ مشكلي با زود خوابيدن
نداشتيم. فراموش كردم بگويم، وقتي كه سويوز براي خروج از ايستگاه، در مدار خود
قرار ميگيرد، تمام مدت به دور محور خود ميچرخد. اين فرايند نزديك به 48 ساعت
وقت ميگيرد.
ميشا به ما گفت: اگر كيسه خوابمان را از سقف آويزان كنيم و سرمان را در مركز دريچه
قرار دهيم، بهتر خواهد بود. به اين صورت كمتر اين حركت چرخشي را احساس خواهيم
كرد. من هم دستورالعمل او را پياده كردم. مايك هم همين كار را كرد. قبل از اين كه
بخوابم، يك قرص(داروي مخصوص سفر) مصرف كردم، تا خيالم راحت باشد كه حالم بد نميشود.
اين قرصها، خاصيت خوابآوري هم دارند پس به من كمك ميكردند كه زودتر خوابم
برود. احساس آرامش ميكردم، درست مثل كسي كه روي سطح يك درياچه، شناور است. صبح
روز بعد، بسيار خوب بود. وقتي بيدار شدم، بسيار هيجانزده بودم. سريع از كيسه
خوابم خارج و سر جايم مستقر شدم. احساس كردم ارگانهاي داخلي من به صدا درآمدهاند.
سعي كردم حركتم را به حداقل برسانم. شايد يك جسد موميايي شده بودم، فقط حركات
بسيار كوچك و آهسته انجام ميدادم. دچار دو مورد از علايم بيماري پرواز فضايي شده
بودم. اولي درد پشتم بود. احساس ميكنم ستون فقرات، كشيده ميشوند و كمي بلندتر
ميشوم. از اينكه قدم بلندتر ميشود، خوشحالم، اما درد آن اصلا شوخي نيست.
علامت دوم، تغيير جهت مايع بدن به سمت سر است، زيرا جاذبهاي وجود ندارد تا به خون
كمك كند كه به سمت پاها پمپاژ شود، پس در سر جمع ميشود و در نتيجه صورت پف كرده
و قرمز ميشود و فرد را دچار سردرد ميكند. متاسفانه دچار كمردرد، سردرد شديد و
تهوع شده بودم. به خودم گفتم: اين شروع خوبي نيست. اگر در تمام طول سفر چنين حالي
داشته باشم چه كار كنم؟تصميم گرفتم آمپول بزنم. مايك و ميشا خيلي نگرانم بودند. از
اين كه اولين پروازشان را خراب ميكردم، ناراحت بودم. صبح روز دوم كه از خواب
بيدار شدم حالم كمي بهتر بود، اما هنوز آنقدر خوب نشده بودم كه بتوانم غذا بخورم و
حركت كنم. پس از مشورت مايك و ميشا با پزشك پرواز، يكبار ديگر تزريق انجام دادم.
واقعا از خودم نااميد شده بودم. مدتها آرزو داشتم به فضا بيايم و حالا كه اينجا
بودم آنقدر حالم بد بود كه حتي قادر نبودم از پنجره به بيرون نگاه كنم. به خودم ميگفتم:
اين بيحسي را كنار بگذار... تو قويتر از اين حرفها هستي... همه اينها تلقين
است، تو ميتواني بيماري را متوقف كني...
ما به ايستگاه نزديك و نزديكتر ميشديم. هر اينچي كه به ايستگاه نزديكتر ميشديم،
من احساس بهتري پيدا ميكردم. بسيار هيجانزده بودم. پس از مدتي تصميم گرفتم از
كيسه خوابم خارج شوم. ميدانستم كه هنگام ورود به ايستگاه دوربينهايي وجود
خواهند داشت و من دوست نداشتم بيمار ديده شوم. پس از آنكه لباسهاي فضايي را از
تنم خارج كردم، احساس خيلي بهتري پيدا كردم. احساس گرسنگي كردم و چند تا كلوچه
خوردم. زمان به كندي ميگذشت، اما سرانجام لحظه موعود رسيد و آنها آماده بودند كه
دريچه را باز كنند. مايك و ميشا به من توصيه كردند كه يك نفس عميق بكشم، زيرا اين
اولين رايحه فضا خواهد بود.آنها گفتند كه رايحه منحصر به فردي است. هنگامي كه آنها
دريچه سويوز را باز كردند، من فضا را استنشاق كردم. عجيب بود. چيزي شبيه به بوي
كلوچه و بادام سوخته... من به آنها گفتم شبيه به بوي آشپزخانه است و آنها با تعجب
فرياد زدند آشپزخانه! گفتم: بله، مثل اين ميماند كه غذايي سوخته باشد. نميدانم
توضيحش دشوار است...
واقعا نميتوانم تفسيرش كنم، جف و پاشاكه در ايستگاه آماده بودند كه به محض رسيدن
به آنجا دريچه را براي ما باز كنند و ورودمان را به ايستگاه خوشآمد بگويند.قدم به
ايستگاه گذاشتم، احساس ميكردم در خانه هستم، احساس صد در صد بهتري نسبت به گذشته
داشتم، باور نميكردم كه توانستم سختيها را پشتسر بگذارم. به هدفم رسيده بودم،
سرانجام در خانهام بودم!
22 سپتامبر
2006
به وقت گرينويچ ساعت 7/28 است، سكوتي عجيب در اينجا حكمفرماست. باز هم ميخواهم
دست نوشته بنويسم، ميليونها نفر از انسانها ميتوانند به اعماق اقيانوسها
بروند و كاوش كنند و يا از كوه بالا بروند و در يك جنگل باران قرار گيرند، سفر به
فضا نيز مانند چنين كاوشهايي است و غير ممكن نميباشد...
من هم توانستم مثل خيلي از فضانوردان به آرزويم برسم، در اينجا احساس ميكنم كه
به دنبال حقايق هستم، ميخواهم به جاهايي سفر كنم كه تاكنون كسي پا به آنجا
نگذاشته... اما من همين جا هستم... احساس ميكنم، در اين دنيا، هنوز ناشناختههاي
زيادي است كه بايد بشر به آن دست پيدا كند، همانطور كه ميليونها سال پيش، بشر،
به كشف آتش رسيد، فكر ميكرد به دستاورد مهمي در زندگي رسيده است... امروز روز
آرامي را پشت سر گذاشتيم، از طريق اينترنت به كارهاي شركتم در آمريكا رسيدگي ميكنم،
به هر حال ماهها است كه از آنجا دورم، اما مطمئن هستم كه شوهرم و برادر شوهرم به
درستي كارها را سر و سامان ميدهند ، اما دلم كمي براي آنجا تنگ شده است، بايد از
چند و چون كارها آگاه باشم.
23 سپتامبر
2006
سعي مي كنم از پنجره سفينه، ماه را پيدا كنم، نميدانم در كدام سوي ما كره ماه
قرار دارد، واي خداي من چه زيبايي... غير قابل بيان است، كهكشان را نميتوان
توصيف كرد بايد ديد...
تا چند روز ديگر به زمين برمي گردم، پس سعي ميكنم طي اين مدت بهترين استفاده را
از فضا ببرم... ثانيه ثانيه حضور در اينجا را در سلولهاي خاكستريام، ضبط ميكنم...
25
سپتامبر2006
خيليها ميخواهند بدانند چگونه در فضا حمام ميكنيم؟ چگونه دندانهايمان را مسواك
ميزنيم؟ چگونه موهايمان را ميشوييم؟خوب دوستان بايد اعتراف كنم كه رعايت بهداشت
در فضا كار چندان سادهاي نيست. اينجا دوش يا شيرآبي كه آب زلال از آن جريان داشته
باشد، يافت نميشود. آب در اينجا به جاي اينكه جريان يابد، شناور ميشود. اين
موضوع از شستشو، يك صحنه جنگي تمام عيار ميسازد. خوب پس لابد ميپرسيد آنهايي كه
آن بالا و در فضا اقامت دارند، براي شستشوي خود چه ميكنند؟ مخصوصا فضانورداني كه
براي حدود شش ماه در ايستگاه مستقر ميشوند. آنها راه حلي مبتكرانه براي اين كار
دارند. ما در اينجا حولههاي مرطوب، ليفهاي نمدار و حولههاي خشكي داريم كه از
آنها براي تميز كردن بدنمان استفاده ميكنيم. افراد به طور معمول روزي يك حوله
مرطوب و چندين حوله خشك براي اين منظور به كار ميبرند. هر كسي يك بسته بهداشتي
مخصوص به خود دارد كه در آن مسواك، ابزار ريشتراشي، كرم و ساير
مايحتاج مورد نياز تعبيه شده است. من بستهاي را گرفتهام كه در آن ريشتراش و كرمهاي
مختلف مخصوص ريشتراشي موجود است، اما لوازم آرايشي در آن پيدا نميشود! مسواك زدن
در فضا خود لطيفهاي ديگر است. شما نميتوانيد پس از پايان مسواك زدن دهان خود را
با آب بشوييد و در انتها آب داخل دهانتان را بيرون بريزيد. در اينجا بايد در
انتهاي مسواك زدن هر آنچه در دهانتان است را قورت دهيد (اوه خداي من) فضانوردان به
اين كار اثر نعناي تازه ميگويند. هيجانانگيزترين تجربه در ايستگاه بينالمللي
فضايي (شايد من آن را يك تجربه ميدانم) شستشوي موهاي سر فضانوردان است. حالا من
ميفهمم چرا فضانوردان موهاي خود را كوتاه ميكنند. ابتدا بايد يك كيسه حاوي آب را
روي سرتان بگذاريد و بعد از اينكه گويهاي كوچك آب دور و بر سر شما آرام گرفتند
با استفاده از شامپوي خشك و بسيار با ملايمت موهايتان را بشوييد. با كوچكترين
حركت حساب نشدهاي قطرات گوي مانند آب به همه طرف پراكنده ميشوند. من از اين
تجربه خود فيلمي گرفتهام كه به محض بازگشت به زمين در اختيار شما قرار خواهم داد.
آب در اينجا بسيار با ارزش است و دايما بازيابي ميشود. هيچ چيز مرطوبي دور ريخته
نميشود، مگر اينكه در هوا تبخير شود. يك واحد هدايت و جمعآوري رطوبت موجود در
هوا دايما بخار آب موجود در هوا را جمعآوري و پالايش ميكند تا مجددا مورد
استفاده قرار گيرد. اين موضوع حتي لباسهاي ورزشي فضانوردان
را بعد از تمرينات ورزشي نيز شامل ميشود. اينجا در ايستگاه بينالمللي فضايي،
تجهيزات ورزشي زيادي وجود دارند. براي مثال يك چرخ افقي كه بايد به زحمت آن را
چرخاند و دوچرخه ثابتي كه چشمانداز بسيار بديعي به زمين دارد، در بخش روسي
ايستگاه مستقر است. پارهاي تجهيزات مقاومتي و يك دوچرخه ثابت ديگر نيز در بخش
آمريكايي ايستگاه فضايي موجود است. فضانوردان و كيهاننوردان هر روزه و گاهي اوقات
دو بار در روز به تمرينات ورزشي ميپردازند تا از اثرات مخرب بيوزني بر ماهيچهها
و استخوانهاي خود بكاهند. شايد شما ندانيد كه اگر انساني براي مدتي طولاني در
موقعيت بيوزني اقامت كند، از آنجا كه براي جابهجا شدن يا جابهجا كردن لوازم به
نيروي زيادي احتياج ندارد، ماهيچههاي او شروع به آب رفتن و چروك خوردن ميكنند.
وزني وجود ندارد و بنابراين شما براي جابهجا كردن احتياج به صرف انرژي نداريد.
همچنين بدن شروع به دفع كلسيم ميكند و فضانوردان به پوكي استخوان مبتلا ميشوند.
يك ضربالمثل قديمي ميگويد كه شما نميتوانيد هم كيكتان را نگه داريد و هم آن را
بخوريد. من فكر ميكنم براي رسيدن به تمام زيباييها و هيجانات يك سفر فضايي بايد
بهاي آن را نيز پرداخت كرد.
.........................................
.............................................
...............................................
........................................
..............................................
.................................
نظرات شما عزیزان:
|