▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

اللهّم عجّل الولیک الفرج

داستانهای کوتاه و حکایات آموزنده (8)

درخشش کاذب
یک روز صبح همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شدد راه افتادیم، و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری آبجو بود، خالی. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی درونش متبلور شده بود. از آن جا که صحرا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب چیزی، از پیرامون راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فکر کردم اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

دلقک
ویلی به شدت دچار افسردگی بود. پیش یه دکتر فوق تخصص رفت تا بتونه مشکلش را حل کنه. دکتر پس از آزمایشهای فراوان به او گفت که باید شاد باشد و بخندد. ولی او نمی توانست بخندد.
دکتر از او خواست که حتی این کار را تصنعی هم شده انجام دهد. ولی او حتی قادر به لبند زدن نبود. دکتر با دوستان خود صحبت کرد و مشکل را با آنها در میان گذاست ...
دوستانش آدرس سیرکی را دادند که دلقک فوق العاده ای داشت و ادعا کردند همه را تا حد مرگ می خنداند. دکتر آدرس آن سیرک و آن دلقک را به بیمار داد و از او خواست چند روزی به این سیرک و تماشای این دلقک برود.
بیمار غمگینانه و در حالی که اشک می ریخت گفت که می تواند به تماشای نمایش این دلقک برود ...
آن دلقک خودش بود و آن سیرک محل کارش.

ارزش دوستی
شخصى را شبى، اتفاقى حاجت به خانه دوستى افتاد. دوست را آواز داد، اما چون صاحب خانه صداى يار خود شنيد و شناخت، شمشيرى حمايل خود كرده و كيسه زرى در دست و كنيز زيبائى در پشت سر، در خانه اش بگشود و با او معانقه نمود.
رفيقش ‍ پرسيد كه كيسه زر و شمشير و كنيز بهر چيست؟
گفت: با خود فكر كردم كه دوست من بى وقت به در خانه من آمده، حتما خالى از سه حال نيست.
يا دشمنى با او آغاز خصومت كرده كه به حمايت من نيازمند است.
يا فقر و فاقه بر او غلبه كرده كه به زر محتاج است.
يا از تنهائى دلتنگ شده به مونسى مشتاق است.
و من هر سه را قبل از طلب حاضر ساختم كه به هر كدام اشاره نمايد از عهده برآيم.

مردگان
روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند...

جانشيني براي پادشاه
روزي از روزها، پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند تا دانه رشد كند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينک يکي از آن جوانها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد. پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بي فايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: پس گياه تو کو؟
پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد...
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد! همه جوانان به اين انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت: اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهي نياز دارند که در عين راستگويي و درستكاري با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ريا كارانه اي بزند!

دلیل قانع کننده
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. اتوموبیل
BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. کمی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است. ناگهان به خود آمد و گفت:
"مرا چه شده که در این سنّ و سال با این سرعت می
رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
"ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌ کننده داشته باشی، می‌گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت:
"می‌دونی جناب سروان، سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!"
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.

مارها و قورباغه‌ها
مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از اين نابساماني بسيار غمگین بودند، تا اينكه قورباغه‌ها عليه مارها به لک لكها شكایت كردند. لک لكها چندي از مارها را خوردند و بقيه را هم تار و مار كردند و قورباغه‌ها از اين حمايت شادمان شدند. طولي نكشيد كه لک لكها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها. قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لكها كنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولي اينبار همپای لک لكها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند. حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند! ولي تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است!
اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!!!
از دشمنان برند شكايت به دوستان
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم؟

گربه و روباه
گربه اي به روباهي رسيد. گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت: اي بيچاره! شكارچي موش! چطور جرات كردي از من احوالپرسي مي كني؟ اصلا تو چقدر معلومات داري؟ چند تا هنر داري؟
گربه با خجالت گفت: من فقط يك هنر دارم. روباه پرسيد: چه هنري؟ گربه گفت: وقتي سگها دنبالم مي كنند، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم. روباه خنديد و گفت: فقط همين؟ ولي من صد هنر دارم. دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني.
در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد. گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد: عجله كن آقا روباه. تا روباه خواست كاري كنه، سگها او را گرفتند.
گربه فرياد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد، الان اسير نبودید.

دوستت دارم
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو ,من می ترسم.
مرد جوان: چرا می ترسی؟ اینجوری که خیلی فاز میده.
زن جوان: خواهش میکنم، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: باشه، اما اول باید بگی دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: باشه یواش تر برو من میترسم.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم. خیلی اذیتم میکنه...
زن جوان: تو که اصلا بدون کلاه رانندگی نمی کردی؟
مرد جوان: آره ولی الان خیلی اذیتم می کنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه بدین مضمون ثبت شده بود.
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. سردار ... بار دیگر بر اهمیت استفاده از کلاه و کمربند ایمنی تاکید کرد و ...

حکایتی از کریم خان زند
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند، ولی سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد: چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد من خوابيده بودم!
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟!
مرد مي گويد: من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش را از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

 

 


......................................... ............................................. ............................................... ........................................
.............................................. .................................

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد فرخ پور ׀ تاریخ: 8 / 10 / 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , antidajjal.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com