▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

اللهّم عجّل الولیک الفرج

ترک سر
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسيد که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درويش را نزد خود خواند و گفت: اينک که بر من عاشق شدی، دو راه در پيش داری. يا در راه عشق ترک سر بگويی، يا اين شهر و ديار را ترک کنی.
درويش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزيد و از شهر خارج شد. در اين بين شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزير شاه پرسيد: اين چه حکم است که سر از تن بيگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق ميشد، بايد در راه عشقش از جان ميگذشت. سر او بريدم تا ديگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان ميگذشت من هم تمام مملکت را فدای او ميکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراين راه اول ای پسر

حرف مردم
او را گفتند: «جماعتی را می بینیم که تو را غیبت می کنند».
گفت: «اگر خدای، مرا بخواهد آمرزید، هیچ زیان ندارد آنچه ایشان گویند، و اگر نخواهد آمرزید، پس من سزای آنم که ایشان می گویند».

پیرمرد
پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.
گاهی هم با همسن سالان خود در اسایشگاه سالمندان به بی کسی خود می گریست.
به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد.
خود را برای مرگ انگار آماده می کرد.
صبحانه اش راکه روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداند.
راستی برای ورزش صبحگاهی هم نیامده بود...

در جستجوي نور
مريدي نزد مرشدش آمد و گفت: سالهاست كه در جستجوي نور هستم. گمان مي‌كنم كه به رسيدن نزديكم. مي خواهم بدانم كه گام بعدي چيست؟
پيرگفت: چگونه زندگيت را مي گذراني؟ مريد گفت: هنوز كاري نياموخته ام. پدر و مادرم كمكم مي‌كنند. فكر مي‌كنم اين موضوع زياد مهمي نباشد.
مرشد گفت: گام بعدي اين است كه نيم دقيقه چشم به خورشيد بدوزي. مريد اطاعت كرد. بعد از نيم دقيقه، پير از شاگردش خواست كه منظره اطرافش را توصيف كند.
شاگرد گفت: چيزي نمي بينم. خورشيد بيناييم را متأثر كرده است. مریدگفت: كسي كه فقط به دنبال نور است و از وظايفش شانه خالي مي كند، هرگز نور را نخواهد يافت.
كسي كه همواره به خورشيد مي نگرد، نابينايي در انتظارش خواهد بود...

نمد جلوی تیشه را گرفته
آهنگری و نمد مالی، از یکدیگر نزد قاضی شکایت بردند.
نمد مال، نمدی را به رشوه به خانه قاضی برد، تا رای به سود او باشد. از قضا آهنگر نیز پیش از او تیشه ای را به همین منظور به خانه قاضی برده بود.
چون روز قضاوت فرا رسید، آهنگر اندیشید نکند قاضی رشوه اش را از خاطر برده باشد، از روی یاد آوری گفت: جناب قاضی! تیشه را بزن به ریشه!
قاضی هم به پاسخ او گفت: نمد جلوی تیشه را گرفته!

نوکر حاکم
مردی با نوکر حاکم در آویخت و بینی او را با دندان کند. حاکم او را برای محاکمه و مجازات احضار کرد.
مرد در دفاع از خود گفت: من بینی او را نکنده ام.
حاکم پرسید: پس کی کنده است؟
مرد گفت: خودش.
حاکم گفت: مگر کسی میتواند بینی خویش را به دندان بکند؟
گفت: او نوکر حاکم است، هر چه خواهد، تواند کرد...

دیوانه گریان
شخصی از راهی میگذشت، دید دیوانه ای بالای قبری نشسته و گریه میکند. پرسید چه میکنی؟
دیوانه گفت: پدرم مرده...
آن شخص گفت: قبری که تو باالای آن نشسته و گریه میکنی، قبر بچه است، از آدم پیر نیست...
دیوانه گفت: پدر من هم در بچگیش مرده...


......................................... ............................................. ............................................... ........................................
.............................................. .................................

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد فرخ پور ׀ تاریخ: 7 / 9 / 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , antidajjal.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com