▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

اللهّم عجّل الولیک الفرج

داستانهای کوتاه و حکایات آموزنده (9)

شکار پلنگ
یک يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده: هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا هم باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش مي رسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره، حتما يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: منم همين فکرو می کنم!

ارزش اسکناس
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.

طوطی سخنگو
خانمي یک طوطي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: اين پرنده اصلا صحبت نمي کند. صاحب مغازه با تعجب پرسيد: آيا در قفس طوطی آينه اي هست؟ طوطيها عاشق آينه هستند، آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي کنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: طوطي هنوز صحبت نمي کند. صاحب مغازه پرسيد: نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطيها عاشق نردبان هستند. آن خانم يك نردبان خريد و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ صاحب طوطیگفت: نه؟! صاحب مغازه گفت: خوب مشكل همين است. به محض اينكه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد. آن خانم با بي ميلي يك تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغيير کرده بود. او گفت: طوطي مرد.
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: واقعا متاسفم، آيا او يك کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد که آيا در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟

زندگی خوش

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى كه توش چند تا ماهى بود از بغلش رد شد! از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده می چرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى. اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت یه كار و بار درست و درمون درست ميكنى، بعدش كارخونه راه ميندازى و به بر توليداتش نظارت مي كنى، اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى، لوس آنجلس و از اونجا هم نيويورك. اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال! اما اگه زرنگ باشی می تونی ده ساله بار خودت ببندی!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى. اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى! با زنت خوش باشى! بری با دوستات گيتار بزنى و خوش باشی دیگه!

دعا
روزي سگی از کنار چند گربه گذشت. چون به آنها نزديك شد، دريافت که به او هيچ توجهي نمي کنند، لذا از کارشان شگفت زده شد و ايستاد. در اين اثنا گربه اي تنومند که آثار هيبت و بزرگي بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد و گفت: گربه ها! همواره دعا کنيد، زيرا اگر دعاي خود را با شدت بسيار تكرار نمائيد، درخواستتان استجابت مي شود و از آسمان موش مي بارد!
سگ با شنيدن اين پند در دل خود خنديد و در حالي که از آنان روي می گرداند، با خود چنين گفت: در درك آنچه در کتابها هست، کودن تر از اين گربه ها نيست. مگر در کتابها نخوانده اند که آنچه با راز و نياز و دعا از آسمان فرود مي آيد، استخوان است و نه موش؟!

یک چشم
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم. روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو ... مامان تو فقط یك چشم داره. فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو...
كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اما اون هیچ جوابی نداد. حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
از زندگی، زن و بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم، تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی خبر!
با عصبانیت گفتم: چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها مو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه مون در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه، ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی كنجكاوی. همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن. سلام عزیزترین کس من. من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه بی خبر به خونتون اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا، ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم و بیام تورو ببینم. از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی، به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم تو فقط یک چشم داشته باشی. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو. برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیا رو بطور كامل ببینه. منو ببخش!

حکايت شرلوک هلمز
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟
واتسون گفت: ميليون ها ستاره مي بينم.
هلمز گفت: چه نتيجه اي مي گيري؟.
واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم که اوایل تابستان است چون زهره در برج مشتري ست. از لحاظ فيزيکي نتيجه مي گيرم که ساعت حدود سه نيمه شب است چون مريخ در محاذات قطب است.
شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: واتسون! تو احمقي بيش نيستي! نتيجه ي اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند.

صفات مداد
پسری از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد، اما چیز خاصی در آن ندیدو گفت: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریفتر و بهتر است) پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان والاتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بسیار خوبی است، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت را اصلاح کنی. اگر چه ظاهر زیبا نیز مهم است.
و صفت پنجم: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

پدر
وقتي 4 ساله بودم: بابام هر كاري مي تونه انجام بده.
وقتي 5 ساله بودم: بابام خيلي چيزها مي دونه.
وقتي 6 ساله بودم: بابام از باباي تو باهوش تره.
وقتي 8 ساله بودم: بابام هر چيزي رو که دقيقا نمي دونه.
وقتي 10 ساله بودم: در گذشته (زماني كه بابام بزرگ مي شد) اوضاع کلا فرق داشت.
وقتي 12 ساله بودم: خوب طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه، اون براي به خاطر آوردن كودكيش خيلي پير است.
وقتي 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، اون خيلي قديمي فكر مي كنه.
وقتي 20 ساله بودم: قصد جسارت ندارم،ولی افکار پدر پوشیده است!
وقتي 25 ساله بودم: پدر كمي درباره آن اطلاع دارد. بايد اينطور باشد، چون او تجربه ي زيادي دارد.
وقتي 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترين كاري نمي كنم.
وقتي 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه اين جريان را حل كرد. او خيلي عاقل و دانا بود و دنيايي تجربه داشت.
وقتي 50 ساله بودم: اگر پدر اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار مي دادم و دراين باره با او مشورت مي كردم. خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود. مي توانستم خيلي چيزها از او ياد گيرم.

فلمينگ
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسيد: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت: با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و پس از کسب افتخارات متوالی، سرانجام به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد. سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد و توسط پنی سیلین نجات یافت.

 



......................................... ............................................. ............................................... ........................................
.............................................. .................................

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد فرخ پور ׀ تاریخ: 12 / 10 / 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , antidajjal.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com