▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

▒▓█ ضددجال_آنتی دجال █▓▒

اللهّم عجّل الولیک الفرج

تخته سنگ
در زمان هاي گذشته، پادشاهي تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت، از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ...
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود: هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

تیزهوشی مادرانه
مادري براي ديدن پسرش مسعود، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام ویکی زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت: من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و ویکی فقط هم اتاقي هستيم. حدود يک هفته بعد، ویکی پيش مسعود آمد و گفت:
از وقتي که مادرت از اينجا رفته، قندان نقره اي من گم شده، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد؟ مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت: مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد. اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده است. چند روز بعد، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود: پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار ویکی مي خوابي، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي. اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.

پنجره
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد، اما تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت: جلوی این پنجره که دیواره!!!
چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید قصد داشته که سربسرتون بزاره!

عقابها
روزي، بر فراز چراگاهي بزرگ، گوسفندي با بره اش در حال چرا كردن بود. عقابي بالاي سر اين دو چرخ مي زد و با چشماني پر از گرسنگي گوسفند و بره اش را برانداز مي كرد و مي خواست به پايين بيايد و شكارش را بگيرد. اما در همين حين عقاب ديگري در آسمان پديدار شد و بر بالاي سر گوسفند و بره به پرواز درآمد. هنگامي كه اين دو رقيب همديگر را ديدند با فريادهاي خشم آلود جنگي تمام عيار را آغاز كردند. گوسفند نگاهي به بالاي سر خود انداخت و شگفت زده شد، سپس به بره ي خود رو كرد و گفت:
چه شگفت كودك من! اين دو پرنده شكوهمند با هم نبرد مي كنند تا از مقدار بيشتري از آسمان بهره مند شوند! آيا وسعت اين فضاي بيكرانه براي هر دوي اينها كافي نيست؟ بره ي كوچك من! اي كاش هر چه زود تر بين برادران بالدارت صلح و دوستي بر قرار شود!
بره در حالي كه معصومانه به آن دو عقاب مي نگريست اين آرزو را در قلب كوچك خود تكرار كرد!

نقشه جهان
پدر داشت روزنامه می خواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود، پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا در آن بود را تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده. ازش پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی.
پسر میگه: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدما درست شن، همه ی جهان خود به خود درست میشه.

خودبینی
از خانمی پرسیدند: شنیده ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟
خانم جواب داد: دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می کردم. ابدا دست به سیاه و سفید نمی زند. صبحانه را در رختخواب می خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می خوابد. عصر با دوستانش به گردش می رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است.
- وضع پسرت چطور است؟
- اوه اوه اوه!!! خدا نصیب گرگ بیایان نکند! بلا بدور، یک زن تنبل و و وارفته ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. پسرم واقعا بدبخت شد.

جوان و عارف
روزی جوانی نزد عارفی رفت که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه، ذکر و عبادت بود، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم. عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد: وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی؟ جوان پاسخ داد: " هوا".
عارف گفت: به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی، نزد من بیا.

لاستیک اتوموبیل
چهار دانشجو شبی که فردای آن امتجان داشتند تا صبح به بازی پرداختند و هیچ آمادگی برای امتحان نداشتند. فردا صبح نقشه ای طرح کردند. آنها خود را خسته وانمود کردند و نزد استاد رفته و عنوان نمودند که شب گذشته در حالی که سوار اتومبیل خود بوده اند در جاده لاستیک یکی از چرخها پاره شده و چون جاده فرعی و خلوتی بوده و انها وسیله ارتباطی نداشته اند مجبور شده اند تا صبح ماشین را در جاده هل دهند و از این رو برای امتحان آماده نیستند. استاد به انها 3 روز وقت داد تا برای امتحان مطالعه کنند و آنها نیز در این 3 روز به شدت مطالعه نمودند. در روز امتحان استاد از هر یک از آنها خواست در یک اتاق جداگانه امتحان بدهند.
امتحان تنها از یک سوال تشکیل شده بود:
لاستیک کدام تایر اتومبیل پاره شده بود؟ (20 نمره)
الف: لاستیک عقب سمت راست
ب: لاستیک عقب سمت چپ
ج: لاستیک جلو سمت راست
د: لاستیک جلو سمت چپ

دروغ و حقیقت
روزي دروغ به حقيقت گفت: مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم. حقيقــت ساده لــوح پذيرفت. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد و دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت. از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود.

 


......................................... ............................................. ............................................... ........................................
.............................................. .................................

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد فرخ پور ׀ تاریخ: 8 / 10 / 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , antidajjal.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com